یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید
یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید

ترجمه شرط بندی از آنتوان چخوف

شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. آدمهای باهوشی در آن میهمانی حضور داشتند و مکالمه ای بسیار جالب توجه پیش آمده بود. در خلال سایر مسایل، در مورد مجازات اعدام صحبت کردند. مهمانان، که میانشان روزنامه نگار و تحصیل کرده کم نبود، از نقش بسیار ناپسند اعدام، گفتگو کردند و آن را یکی از ابزارهای کهنه و غیراخلاقی مجازات شمردند. برخی از آنان این تفکر را داشتند که شایسته است که مجازات حبس ابد بطور جهانی جایگزین مجازات اعدام شود.

مطالعه متن مبدا به زبان انگلیسی


میزبان گفت: من با شما موافق نیستم. بنده شخصاً، نه اعدام را تجربه کرده ام و نه حبس ابد را. اما، اگر قرار برقضاوت باشد، به نظر من اعدام بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد است. اعدام بلافاصله می کشد و حبس ابد به تدریج. چه کسی جلاد دل رحم تری است؛ آن که طی چند ثانیه شما را می کشد یا آنکه زندگی تان را برای سال ها مداومت می دهد؟ یکی از مهمانان متذکر شد: هردو به طور مساوی غیر اخلاقی هستند چرا که هدف هردو یکی است؛ گرفتن حیات. دولت، خدا نیست. دولت این حق را ندارد چیزی را بگیرد که نمی تواند برگرداند؛ چیزی که خیلی مطلوب است.



در میان جمع، وکیل جوانی بود حدوداً بیست ساله. وقتی نظر او را خواستند، گفت: اعدام و حبس ابد، هردو غیراخلاقی اند. اما اگر پیشنهاد انتخاب یکی از میان آن دو را به من می دادند، بطور قطع، دومی را انتخاب می کردم. کمی بیشتر زنده بودن بهتر است از اصلاً زنده نبودن. بحث پویایی ادامه پیدا کرد. بانکدار، که جوان تر و عصبی تر به نظر می رسید، ناگاه کنترل خود را از دست داد؛ مشتش را روی میز کوبید و درحالیکه به طرف وکیل جوان می چرخید فریاد زد: دروغ است! سر دو میلیون با تو شرط می بندم که حتی پنج سال هم نخواهی توانست در یک سلول دوام بیاوری. وکیل پاسخ داد: اگر در سخنت جدی هستی پس من... نه تنها پنج سال که پانزده سال خواهم ماند. بانکدار فریاد کشید: پانزده سال؟! بمان! و ادامه داد: آقایان... سر دو میلیون شرط می بندم! وکیل گفت: موافقم، تو سر دو میلیون خود شرط بندی کن و من سر آزادی ام!


بدین ترتیب، شرط بندی دیوانه وار و مضحکی تصویب شد و بانکدار، که در آن زمان پول زیادی برای شمردن داشت، حظ می کرد. در طول صرف شام، با لحن مطایبه آمیزی رو به وکیل گفت: به هوش بیا مرد جوان... پیش از آنکه خیلی دیر شود. دو میلیون برای من هیچ است و تو مقاومت می کنی که سه یا چهار سال از بهترین سالهای عمرت را از دست بدهی. من! سه یا چهار سال می گویم چرا که تو بیش از این هرگز تاب نمی آوری. بیچاره، این را هم فراموش نکن که به خواست خود محبوس شدن بسیار سنگین تر از بالإجبار محبوس شدن است. نظری که بوسیله آن میگویی «هر آن حق رهاندن خود را داری» تمام زندگی ات را مسموم می کند. دلم به حالت می سوزد.


حالا، درحالی که معامله ای را که سرگرفته بود، مرور می کرد از خود پرسید: چرا سر آن موضوع شرط بندی کردم؟ چه حسنی داشت؟ وکیل پانزده سال از زندگی اش را از دست می دهد و من دو میلیون را. آیا این ماجرا، مردم را قانع می کند که حبس ابد بهتر یا بدتر از اعدام است؟ نه، نه! اینها همه چرند است. بخشی از من، در این شرط بندی، مرد هوسباز خوش اشتهایی بود و بخشی از وکیل مردی عاشق محض پول.


بانکدار مجدداً بیاد آورد که بعد از مهمانی عصر چه اتفاقی افتاد. تصمیم گرفته شد که، وکیل، حبس خود را، در بخش جداگانه ای از خانه بانکدار تحت نظارتی سخت تحمل کند. در این شرط بندی، موافقت شد که وکیل در طول دوره حبس خود از خروج از اتاقش برای دیدن اطرافیان، شنیدن صدای آدمها و دریافت نامه یا روزنامه محروم باشد. اجازه داشت تا ساز داشته باشد. کتاب بخواند. نامه نگاری کند. شراب بنوشد و دخانیات مصرف کند. با این توافق نامه، تنها در سکوت، با دنیای بیرون خود، از طریق پنجره ای که مخصوصاً برای این هدف تعبیه شده بود، ارتباط برقرار کند. با فرستادن یک یادداشت از طریق این پنجره می توانست هر چیز ضروری را –کتاب، نوشیدنی، موسیقی- به هر مقدار که می خواست دریافت کند. توافق نامه برای کوچکترین جزئیات ترتیب داده شده بود که طی آن، زندانی را مجبور به تنهایی می کرد و وکیل متعهد بود که دقیقاً پانزده سال از ساعت 12نیمه شب 14 نوامبر 1870 تا 12 نیمه شب 14نوامبر 1885 در محبس بماند. کوچکترین تلاش از طرف وکیل برای نقض شروط و خلاصی پیش از موعد مقرر حتی برای دو دقیقه، بانکدار را از تعهدش برای پرداخت دو میلیون به او خلاص می کرد.
در طول سال نخست، وکیل، تا آنجا که امکان داشت از طریق نوشته های کوچک خود حکم می داد؛ اما به طرز وحشتناکی از تنهایی و ملالت –روزها- رنج می کشید. شب و روز، از مکان او در ساختمان، نوای پیانو به گوش می رسید. شراب و سیگار را نپذیرفت. نوشت: شراب تمایلات را تحریک می کند و تمایلات سر دسته دشمنان یک زندانی اند. هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن تنها یک شراب خوب نیست. و سیگار، هوای اتاقش را فاسد می کند.
در طول اولین سال، کتابهایی برای وکیل فرستاده شد؛ کتبی سرگرم کننده. رمانهایی با دلبستگی عاشقانه پیچیده، داستانهایی از جنایت و تخیل، کمدی و نظایر اینها.
در سال دوم، آوای پیانو چندان به گوش نرسید و وکیل، تنها موسیقی کلاسیک را تقاضا کرد.
در سال پنجم، نوای موسیقی دوباره شنیده شد و زندانی درخواست شراب کرد. آنهایی که که او را تماشا می کردند، می گفتند که تمام طول سال می خورد و می نوشید و روی تختش دراز می کشید. اغلب خمیازه می شکید و خشمگینانه با خود سخن می گفت. دیگر کتاب نخواند. گاهی اوقات شب ها می نشست و می نوشت. مدتها می نوشت و صبح همه آنها را پاره می کرد. بارها صدای گریه اش را می شنیدند.
در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع کرد به مطالعه زبانها، فلسفه و تاریخ. او این موضوعات را با اشتهای تمام می خواند تا آنجا که بانکدار برای تهیه آن کتاب ها به سختی زمان پیدا کرده بود. در طول چهار سال، حدود صد جلد کتاب بنابر نیازش به او رسید و زمانی آمد که اشتاقش به اوج خود رسید؛ بانکدار نامه ای با این مضمون از طرف زندانی دریافت کرد: زندانبان عزیزم! مشغول نوشتن این خطوط به شش زبان هستم. آنها را به کارشناسان نشان بده. بگذار تا بخوانند. اگر هیچ اشتباهی در نوشت هام نیافتند از تو خواهش می کنم دستور بدهی تا با تفنگ، تیری در هوا شلیک کنند. با صدای شلیک خواهم فهمید که تلاش من بیهوده نبوده است. نوابغ در هر سنی و اهل هر کشوری به یک زبان صحبت نمی کنند اما در تفکر مشترک هستند. آه! اگر شما می فهمیدید شادی آسمانی ام را آن طور که من قادر به درک آنهایم. خواسته زندانی انجام و دو تیر به دستور بانکدار در باغ شلیک شد. پس از آن و بعد از ده سال، وکیل بی حرکت پشت میزش نشست و تنها انجیل را خواند. برای بانکدار عجیب بود که مردی که طی چهار سال، استاد ششصد جلد کتاب دشوار بود، حال باید نزدیک به یک سال از عمر خود را برای خواندن یک کتاب سپری کند. کتابی قابل فهم و بی هیچ معنی دشواری! نوشته های انجیل جای خود را به تاریخ مذاهب و خداشناسی داد. در طول دو سال پایانی حبس، زندانی به خواندن حجم غیرمعمولی –از کتب- پرداخت بدون هیچ برنامه یا نظمی. حال، او می خواست خود را قربانی علوم طبیعی کند؛ پس به خواندن آثار شکسپیر و بایرون متمایل شد. نوشته هایی از جانب او معمول شده بود که در آن درخواست می کرد بلافاصله کتابی در باب علم شیمی، رساله ای پزشکی، یک رمان و یک سری مقاله درباره فلسفه یا خداشناسی برای او فرستاده شود. او می خواند، چنانکه گویی داشت در دریا و میان قطعات شکسته یک لاشه کشتی، شنا می کرد. و طبق میلش، که زندگی اش را حفظ کند، مشتاقانه داشت سعی می کرد تکه ای را بعد از دیگری تحت تصرف خویش درآورد.
بانکدار به یادآورد و با خود اندیشید: فردا ساعت دوزاده آزادی خود را بدست می آورد. طبق قرار، باید دو میلیون به او بپردازم. تمام شد... برای همیشه نابود شدم!
پانزده سال پیش او پول زیادی داشت و اکنون می ترسید که از خودش بپرسد بیشتر پول دارد یا بدهی؟ قمار کردن روی دارایی اش و بی احتیاطی با پولش، شغلش و تجارت، او را به تدریج به سمت افول کشانده بود و مرد مغرور و نترس و خودخواه تجارت، یک بانکدار معمولی شده بود؛ هراسان از هرگونه افت و خیزی در بازار. پیرمرد، درحالیکه سرش را ناامیدانه میان دستانش نگاه میداشت، زیر لب شکوه کنان زمزمه کرد: شرط بندی لعنتی! چرا مردک نمرد؟ تنها چهل سال دارد... هرچه را که دارم خواهد گرفت... زندگی زناشویی و لذات زندگی را از من خواهد گرفت. و من...چون گدایی حسود هر روز همان کلمات را از او خواهم شنید...
- من مرهون لطف توام بخاطر شادی زندگی ام... بگذار کمکت کنم!
نه! این خیلی زیاد است. تنها راه فرار از فقر و شرم، مرگ است...مردن.
ساعت سه بار زنگ زد و بانکدار گوش می کرد. در خانه همه خواب بودند و تنها یک نفر - خودش – می توانست صدای درختان سرمازده آن سوی پنجره را بشنود. سعی کرد صدایی ایجاد نکند؛ از گاو صندوقش کلید دری را که پانزده سال گشوده نشده بود بیرون آورد. اورکتش را پوشید و از خانه خارج شد. باغ، تاریک و سرد بود. باران می بارید. باد رسوخ کننده نمناکی در باغ زوزه می کشید و خواب را از درختان گرفته بود. او هر چند به سختی سعی می کرد، اما قادر به دیدن زمین و درختان و مجسمه سپید نبود. با رسیدن به اتاق وکیل، نگهبان را دوبار صدا زد. جوابی نشنید. واضح بود که نگهبان در برابر این هوای بد، پناهگاهی یافته و حال جایی در آشپزخانه به خواب رفته است. پیرمرد با خود اندیشید: اگر جرأت انجام قصدم را داشته باشم ظن ِ به قتل وکیل، اول از همه گریبان نگهبان را خواهد گرفت.
او در تاریکی می کوشید که پله ها و در را پیدا کند. وارد هال و بعد وارد راهرویی باریک شد و کبریتی روشن کرد. حتی روحی هم آنجا نبود. تخت یک نفر بدون روکش گوشه اتاق بود و در آن تاریکی، اجاق گازی کنج اتاق نمایان شد. مهر و موم روی دری که به اتاق زندانی ختم می شد شکسته نشده بود. با خاموش شدن کبریت، رعشه براندام پیرمرد افتاد. به پنجره کوچک نگاه کرد. در اتاق زندانی، شمعی با نوری خفیف داشت می سوخت. خود زندانی مقابل میزش نشسته بود و تنها پشت او، موی سر و دستانش قابل دیدن بودند. کتابهایی گشوده شده روی میز پراکنده بودند، و دو صندلی روی قالیچه نزدیک میز بود.
5 دقیقه گذشت و زندانی حتی تکانی هم نخورد. حبس پانزده ساله به او آموخته بود بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشت خود به نرمی ضربه ای به پنجره زد اما زندانی در جواب حرکتی نکرد؛ بانکدار محتاطانه مهر و موم را از در جدا و کلید را در قفل فرو کرد. قفل استفاده نشده ناله خشنی سر داد و در با صدای غژغژ لولاهای روغن نخورده باز شد. او انتظار داشت که بلافاصله فریادی هیجان آلود یا صدای گامهایی را بشنود.
سه دقیقه گذشت و اتاق مثل قبل ساکت بود. بانکدار تصمیم گرفت وارد شود. پشت میز مردی نشسته بود که شباهتی به یک انسان معمولی نداشت. یک اسکلت! با پوستی سخت کشیده. موی مجعد بلند مثل موی زن و ریشی پرپشت. رنگ چهره اش زرد بود. گونه هایی فرو رفته، کمر خمیده و باریک. و دستی که سر پر مویش را به آن تکیه داده بود چنان لاغر به نظر می رسید که تماشا کردنش دردناک بود. موهایش تقریباٌ نقره ای و خاکستری شده بود و هیچ کس با یک نظر کوتاه به صورت باریک و لاغرش باور نمی کرد که او تنها چهل سال دارد. روی میز، جلوی دستان خمیده اش، تکه کاغذی قرار داشت که روی آن با دست خط بسیار ریز چیزی نوشته شده بود. پیرمرد اندیشید: شیطان بدبخت! احتمالا خواب است و خواب پولها را در رویایش می بیند. من فقط این جسم نیمه جان را می گیرم و روی تخت می اندازمش. خفه اش می کنم. با بالش. دقیق ترین آزمایش هم هیچ نشانه ای از مرگ غیرطبیعی نخواهد یافت. اما اول! بگذار این نامه را بخوانم تا ببینم چه نوشته.بانکدار کاغذ را گرفت و مشغول خواندن شد.
«فردا، در ساعت 12 نیمه شب، باید به آزادی و حق ارتباط با مردم رسیده باشم. اما پیش از آنکه اتاق را ترک کنم و خورشید را ببینم، به گمانم ضروری است تا چند کلمه ای با شما بگویم. با وجدانی پاک و پیش از آنکه خداوند مرا ببیند به شما اعلام می دارم که از آزادی، زندگی، سلامتی و همه آن چیزهایی که کتابهای شما موهبت می دانند، بیزارم.
پانزده سال تمام، با پشتکار، زندگی زمینی را مطالعه کردم. درست است! نه زمین را دیدم و نه مردم را. اما... در کتابهایتان... شرابهای نابی نوشیدم. نوازندگی کردم. درجنگل ها آهو و گراز شکار کردم. به زنان عشق ورزیدم؛ زنانی به زیبایی ابرهای بهشتی که بوسیله جادوی قریحه شاعرانتان خلق شدند... شبانه به دیدارم آمدند و افسانه هایی شگفتی آفرین در گوشم زمزمه کردند که مرا مست می کرد. در کتابهایتان به قله کوه البرز و Mont Blanc صعود کردم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید صبحگاهان برمی خیزد و عصرگاهان پرتوش را بر سرتاسر آسمان، اقیانوس و مرز کوه ها، با طلایی باشکوهی، می پراکند. از آنجا دیدم که چطور بر فراز من، آذرخش ها با نور خود ابرها را از هم جدا می کنند. من، جنگل های سرسبز را دیدم، کشتزارها، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها.ن وای نی شبانان را شنیدم. من بالهای شیاطین زیبا را لمس کردم که نزد من آمده بودند تا از خدا سخن بگویند. در کتابهایتان، خود را در گودالهای بی انتها انداختم. معجزه کردم. شهرهای روی زمین را به آتش کشیدم. به مذهبی نو دست یافتم. همه کشورها را فتح کردم...
کتابهای شما به من خرَد داد. تمام افکار نشاط آلود بشریت که در طول قرون متولد گشت، در جمجمه من فشرده شده است. می دانم که از تمامی شمایان زیرک ترم. و من... از کتاب هایتان بیزارم. از تمامی موهبت های جهانی، از خرد جهانی. همه چیز، ناچیز و بی ارج است. ناتوان، خیالی و گمراه کننده چون سراب. به هر حال، پرغرور باشید و خردمند و زیبا؛ تا آن زمان مرگ نابودتان خواهد کرد. و آینده تان،تاریخ تان و ابدیت ِنبوغ ِ مردانتان هیچ خواهد بود.
شما دیوانه اید و مسیر را به غلط رفته اید. شما نادرستی را به جای درستی و زشتی را به جای زیبایی گرفته اید. شگفت زده می شوید اگر درختان سیب و پرتقال، عوض میوه، وزغ و مارمولک بار بدهند. شگفت زده می شوید اگر گلهای رز بویی شبیه بوی عرق بدن اسب بدهند. و من... از شما در شگفتی ام! کسی که بهشت را درازای زمین معامله کرده است.
نمی خواهم درکتان کنم...
ای کاش واقعاً این امکان را داشتم که بیزاریم را نسبت به زندگی ای که در پیش گرفته اید نشان دهم. من دو میلیونی را که زمانی چون بهشت در رویا می دیدمش رها می کنم. پولی که حالا از آن بیزارم؛ تا آنجا که ممکن است خود را از حقوقم نسبت به آن محروم کنم.ب اید پنج دقیقه قبل از زمان مقرر از اینجا خارج شوم. بنابراین باید توافق نامه را نقض کنم...»
بانکدار وقتی نامه را خواند آن را روی میز گذاشت؛ سر مرد عجیب را بوسید و شروع کرد به گریستن. از اتاق خارج شد. هرگز و در هیچ زمانی، حتی به خاطر شکست وحشتناکش در شرط بندی، مثل حالا، نسبت به خودش احساس بیزاری نداشت.
به خانه آمد. روی تختتش دراز کشید اما آشفتگی و اشکهایش برای مدتی مانع خوابیدن او شدند...
صبح روز بعد، نگهبان بینوا دوان دوان نزد او آمد و گفت که آنها مردی را که در آن اتاق زندگی می کرد دیده اند که از پنجره به باغ پریده است. مرد به سمت دروازه رفت و ناپدید شد. بانکدار، فوراً با خدمتکارانش به اتاق رفت و فرار زندانی اش را تأیید کرد. برای اجتناب از بحث غیر ضروری نامه را از روی میز برداشت و در بازگشت آن را در گاو صندوقش گذاشت.

تحلیل داستان:

در ابتدا باید این نکته را بگویم که متأسفانه زبان روسی بلد نیستم که این داستان را بر اساس اصل آن بررسی کنم، و ترجمه ای را هم که ملاحظه کرده اید به نوعی با بررسی و مقایسه ی دو تا از ترجمه های انگلیسی این اثر انجام داده ام. بنابراین، نکاتی را مورد بحث قرار می دهم که به جزئیاتِ خیلی جزئی کم تر مربوط باشد.

در شبی از شب های پاییز- فصلی که نورتروپ فرای آن را معادل فصل تراژدی در چرخه ی انواع ادبی در تاریخ ادبیات می داند- آنتوان چخوفِ واقع گرا به پرسشی که ماهیت متافیزیکی دارد پاسخی می دهد که با افکار و احساسات رمانتیکی بیش تر جور در می آید. و آن پرسش این است:

«زندان یا اعدام؟ کدامشان انسانی ترند؟»

این سؤال به این دلیل متافیزیکی است که هر گونه پاسخی که به آن داده شود حاصل تجربه ای قابل اعتنا نیست. این که بانکدار می گوید با این که هیچکدام از این دو را تجربه نکرده است، اعدام را به زندان ترجیح می دهد، سطحی نگری او را در همین ابتدای سخن اش نشان می دهد. زندانی شدن را می توان تجربه کرد، ولی اعدام را تجربه کردن از آن حرف هاست. زندانی می تواند از تجربیات خود در دوران حبس اش حرف بزند، ولی اعدامی چطور می تواند بیاید و بگوید: «خوب شد که مرا اعدام کردند، اصلا حال و حوصله ی زندان را نداشتم!» البته آدمی که پایش تا پای دار پیش رفته، اما سرش بالای دار نرفته است، می تواند از حس اش در زمانی که منتظر بود طناب دار را دور گردنش بیندازند صحبت کند، ولی باز هم این تجربه ای دیگر است.

نکته ی مهم دیگر این است که سلیقه ی مجرمان در برخورد با این دو حکم یکی نیست. گاهی آدمی را به چند سال و حتی کم تر محکوم به حبس می کنند، ولی باز در زندان مراقب او هستند که مبادا خودکشی کند.(یعنی مبادا خودش، خودش را به اعدام محکوم کند.) همان طوری که بانکدار در انتهای داستان می گوید هرگز با این گونه آزمایش ها نمی توان به پاسخ درستی در مورد موضوعی چنین پیچیده رسید. پیچیدگی این موضوع ناشی از این واقعیت است که هیچ انسانی نمی تواند در باره ی موضوعی در مورد خودش یک جور جواب بدهد و در مورد دیگران یک جور دیگر. بحثی که در مجلس میهمانی بانکدار در مورد حبس ابد و اعدام مطرح شد جنبه ی عمومی داشت و همه ی حضار باید از بیرون و با دیدی جامع و بدون این که خود را یک طرف قضیه ببینند به آن نگاه کنند. در حالی که بگو مگوی بانکدار با وکیل جوان جنبه ی شخصی پیدا کرد و به جای این که آنها تلاش کنند که به پاسخی برسند که حکم عام داشته باشد، پاسخ و نظر شخصی شان را می خواستند حکم قطعی پرونده ی این سؤال قرار بدهند. جالب است که چخوف حدود یک و نیم قرن پیش موضوعی را مطرح می کند که هنوز هم بی پاسخ مانده است. جوابی را هم که خواننده ی داستان از آن استنباط می کند و بیرون می کشد اصلا ربطی به سؤال مطرح شده ندارد. چخوف آدمهای عشق سیاست و حقوق بشر را با جوابی که در هاله ای از ابهام با نوشته و رفتار زندانی اش در انتهای داستان ارائه می دهد در خماری می گذارد.

برخورد چخوف با موضوع اعدام برخوردی به ظاهر مذهبی است. هنگامی که چخوف انجام این کار را از سوی دولتی با افکار و مرام مسیحیت بعید می داند، نگاه به این موضوع را محدودتر می کند. او با توجه به حقوق اجتماعی انسانها به این قضیه نگاه نمی کند، به همین خاطر، به هیچ وجه به جرم کسی که باید اعدام یا حبس شود نمی پردازد. به انسان و زندگی اش به عنوان موجودی در طبیعت نگاه می کند، و نه موجودی در اجتماع. به همین علت، واقع گرایی او نیز مانند چارلز دیکنز کمی رنگ و بوی طبیعت گرایی و انسان گرایی رمانتیک ها را دارد. چخوف از ترکیب انسان و طبیعت و مسیحیت معجونی را می سازد که انگار مذهب جدیدی است. این مذهب در برابر تفکر مادیگرای بانکدار و تفکر جامعه گرای یک حقوق دان قرار می گیرد. تصویری را که چخوف در انتهای داستان از جوان زندانی عرضه می کند، بیش تر شبیه به مرتاضان هندی یی است که از دنیا بریده اند. این تصویر با بعضی از قسمت های داستان همخوانی ندارد و ضعف کار چخوف به حساب می آید. تصویر شخصی که لاغر و نزار است و از او فقط پوست و استخوانی باقی مانده است باید با مقدمات داستان که از خورد و خوراک خوب و به اندازه ی او صحبت می کند جور دربیاید. دست کم، در یک جای داستان باید چخوف به ریاضت کشی او که منجر به ضعف و لاغری اش شده است اشاره می کرد. فعلا فقط می توان استدلال کرد که این مسیح عارف و گوشه گیری که چخوف از این جوان ساخته است، حاصل مطالعه ی انجیل و الهیات و فلسفه و تاریخ ادیان است.

وکیل جوان از همان ابتدا، با این که شغل اش از درگیرترین مشاغل اجتماعی است، با این قضیه خیلی شخصی برخورد می کند. ممکن است در کار وکالت اش تلاش کند برای فردی که محکوم به اعدام است تخفیف بگیرد و یا به عنوان فردی که وکیل اشخاصی است که در برابر خون جز به ریختن خون قاتل قانع نمی شوند برای اعدام کسی تلاش کند؛ ولی در مورد خودش سعی می کند که اعدامی نباشد. می گوید: «زنده بودن بهتر از زنده نبودن است.»

اما، با حرف هایی که وکیل جوان در نامه اش نوشته است نشان می دهد که نظرش را صدو هشتاد درجه برگردانده است و حالا فکر می کند که این زندگی با این فضاحت هایی که تاریخ از رفتار انسان ها برای بقای خود نشان می دهد به هیچ وجه ارزش این دست و پا زدن ها و زنده ماندن را ندارد. برعکس او، بانکدار که در ابتدای این ماجرا با شکم سیری اعتقاد داشت که اعدام شدن بهتر از زندگی کردن و ذره ذره مردن در زندان و فلاکت است، با این که در مورد آینده ی فلاکت باری که پس از تحویل ثروتش به آن جوان باید داشته باشد فکر می کند، ولی هرگز به این نتیجه نمی رسد که با خودکشی حکم به اعدام خودش بدهد. با تصمیم به قتل زندانی اش، حاضر می شود حکم اعدام او را برای داشتن آینده ای راحت تر و خالی از ترس و حقارت امضا کند، غافل از این که با این کار ثابت می کند برخلاف آن نظری که در آغاز داستان ابراز کرده بود حالا حاضر است به هر قیمتی شده این ذره ذره مردن را که اسمش را زندگی گذاشته است حفظ کند.

اگر برخلاف ظاهر داستان، افکار جدید وکیل جوان را بیش تر تحت تأثیر شرایط زندان بدانیم تا مطالعاتی که داشته است، به این نتیجه می رسیم که کفه ی ترازوی پاسخ درست تر در مورد حبس یا اعدام به سمت بانکدار سنگینی می کند. زندان از این زندانی بدون این که خودش بداند موجودی روانی ساخته است که بعد از آزادی چندان به درد زندگی نمی خورد. خلاصه ی نوشته های او را در یک جمله می توان خلاصه کرد: «مرگ بهتر از این زندگانی است.» و این درست مخالف انتظاری است که او پیش از دوران حبس اش از زندگی داشت و فکر می کرد که زندگی در هر شرایطی که آدم باشد ارزش زیستن را دارد.

وکیل جوان به وکالت از آنتوان چخوف به جای این که به سؤال مطرح شده پاسخ بدهد کلّ هستی و رفتار انسان را زیر سؤال می برد و یکباره برای همه ی آدمها حکم اعدام صادر می کند.

In the short story “The Bet” by Anton Chekhov a wager is made that changes the lives of two people. The story begins with a heated argument at a party over which is more moral, capital punishment or life imprisonment. The host of the party, the banker, believes that capital punishment is more moral because the death sentence kills the victim quicker rather than dragging out the process. A twenty-five year old lawyer at the party responds, saying, he would choose the life sentence to be more moral because any life is better than no life at all. Hearing this response causes the banker to bet the lawyer two million dollars that the lawyer can not last five years in solitary confinement. The lawyer accepts the wager, but pushes it to fifteen years in hopes of making a point. The terms of the wager are that the lawyer is to live in solitary confinement without any human interaction for fifteen years, but is granted any books, music, wine, etc. that he wants. As the fifteen years pass, the lawyer discovers the significance of human life. Anton Chekhov’s “The Bet” emphasizes the idea that the life of a human is far more valuable than money

Themes in “The Bet”

In Anton Chekhov’s short story “The Bet”, there are many ideas that are presented throughout that form a much larger message. These same ideas that seem to keep resurfacing throughout the story are called a theme, or the main message of the story (Writing about Literature). The story can be interpreted in many different ways and therefore there are many different interpretations of the themes. Knowing Anton Chekhov’s style, this should be expected because his style consists of a lot of showing, and not a lot of telling. This style leads to many different possibilities because the author’s intentions are not completely known. Throughout the story, many ideas surface that relate to a larger theme regarding the importance of living a fulfilling life regardless of situations, what is necessary to make life worth living, the magic of literature, the effectiveness of imprisonment, and ignorance toward harsh realities. The whole imprisonment itself seemed to be a large metaphor for the different stages of life. It is essentially a man vs. man story which escalates into a man vs. himself story in which spiritual happiness overcomes all possessions.

The question of “Who really won the bet?” is important in this story because it delves deep into the theme of the story. In theory, the lawyer lost the bet, but in reality, he actually won because he got more out of life in those fifteen years than the banker did. “I know that I am wiser than all of you (Chekhov)” the lawyer said in his closing letter. The bet itself is ludicrous and an extreme overstatement in that you would have to be extremely desperate and have a very low self esteem in order to give away fifteen years of your life for two million dollars. The banker even mentions the idiocy of the bet. “Can it prove that the death penalty is better or worse than imprisonment for life? No, no. It was all nonsensical and meaningless. (Chekhov).” However, over the years the man in the prison seemed to


Analysis of The Bet by Anton Chekhov is a bit tricky. This story is based on real life facts and has two characters. One is the banker and the other is the lawyer. A bet is made between the two regarding capital punishment. The banker wages two million dollars compared to the lawyer's wage of fifteen years of his life. The banker takes the stance that life imprisonment is more harsh than the
death penalty. The lawyer is opposite of this and thinks that the death penalty is the harshest punishment. For fifteen years the lawyer is to live in the banker's backyard without any knowledge of the outside world. The lawyer cannot escape or he forfeits his wage. During these fifteen years, the banker loses a lot of his fortune through gambling and the stock market. In the end he finds that if he pays the lawyer, he will be financially ruined. He decides that killing him would be better. As the banker enters the area where the lawyer is being held, he finds a note from the lawyer. In it the lawyer had planned to lose and explains how horrible it has been to live this way. Both individuals in this story changed their views in the end. Who won the bet? In my opinion, the banker won as the lawyer had decided to go against his end of the bargain

What is the plot for A Problem by Anton Chekhov?
just gamin really with lil wayne, joc, davi, young yoaf, big yoaf, mega yoaf, jeffy, frank, no talk yoaf, and the crew./....................
In the bet by Anton Chekhov who wins the bet?
The banker and only because the lawyer sees how the earth is really like and starts to despise it. :) ;)
What is the setting in The Bet by Anton Chekhov?
the banker's house and the lawyers building
What is the Point of view in Anton Chekhov's The Bet?
the narrator uses the third person(omniscient). As u see the narrator is some one outside of the story ,and his knowledge about character s feelings , thoughts and their actions is unlimited.

What is the theme in The Bet by Anton Chekhov?
the theme is that there is more to life cause having a life is agift from God.

مطالعه متن مبدا به زبان انگلیسی


منبع
http://languagering.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد